دیــوونـه بـــازیـهای مـا دوتـا |
و می رسم شبی آخر ، به آخر ِ راهم
و می زنــم بـه تــو لبخند آخرم را، هم
لبی که خنده به رویش همیشه می ماند
سرود بوســـه برایت ولـــی نمــــی خواند
لبی که بوسه ربود از لبی به سردی سنگ
و رد بوسه بـــه رویش نشسته آبـــــی رنگ
کبود رنگ ترین شعـــر ِ من : قصیده ی مرگ
سروده می شود و خط به خط و برگ به برگ -
- تو را به خوانش خود در سکوت می خواند
و داغ من بــــه دل واژه هــــام می ماند ...
دلم که سرخ ترین خنده ی خدا بوده
و از جهــــان و جهاندارها جدا بوده ؛
دلــم که سبزتر از جنگل شمالیها
به رقص آمده تر از سماع شالیها ؛
به گرمناکی خورشید خون چکان ِجنوب
شبیه بندر شرجـی ، در انزوای غروب ؛
دلی که موی تو را پشت روسری می دید
و از تلفظ نام تـــــو شـــاد مـــــی خندید ؛
شبیه آهوی زخمی به بند می افتد
و روی صافی ِخطـــی بلند می افتد
صدای سوت و پرستار و شـوک ...خداحافظ !
بگو قناری من ! – نوک به نوک – : خداحافظ !
شکسته می شود آهسته در گلویت عشق
و مویـــه می کند آرام ، رو بــــه رویت عشق
زلال چشم تو در موج اشک می افتد
و روح ِشاد ِتو از اوج اشک می افتد ...
شکسته بالـــی آن روح ! فاجعــه این است !
نه مرگ و من ؛ تو و اندوه ! فاجعه این است !
نمی شود که برقصی ؛ ترانه خوان بشوی !
ولـــی شکسته نبــــاید از این غــــزل بروی
در آخرین غزلـــم وزن مرگ محسوس است
ولی تویی که نفس می کشی درون رَوی !
ضمیر متصل ِ«تو» ، حضــور ممتد عشق
به گوش می رسد از بیتها ، بلند و قوی
و باز مثل همیشه تـــو شعر می گویی
من از تو می شنوم واژه را ؛ تویی راوی
بلند شو که شکستن به تو نمی آید
چنین خمیده نباید از این غـزل بروی
بزن به کوچــه و این شعر را بلند بخوان
نترس غمزده ! در جان پناه ِشعر بمان !
درون قافیــــه هایــــم بـــه رقص می کشمت
به بیت - بوسه ی شعرم دوباره می چشمت
نسیم ، دست من است و کلاف گیسویت ...
ستاره می چکد و بافـــه بافــــه گیسویت –
- شبی شبیهِ شب ِ شادمانی ِعشق است
سفیر ِ سلسله ی آسمانـــی ِ عشق است
که عطر یاس و بهار و ترانه آورده
برای من غزلـــی نوبرانــــه آورده
برای من ! خود ِ این من که می دود به مَنَ ات !
مَنــی کــــه بارش باران بــــه روی پیرهنت !
منی کــه روی لبت قطره قطره می رقصم
و دست می کشم آهسته بر سپید ِتنت !
تنی که نت به نت اش را غزل نواخته ام
بیا پیانوی نوکوک ! می شوم شوپن ات !
کـــه رقص فا و سُل از فاصلــــه نمــی ترسد
که فصل بوسه – بهار است همچنان دهنت !
سخن بگـــو و چکـــاوک بریـــز در رگ ِشب
که این غزل شده شاگرد شیوه ی سخنت
پرنده باش ! جهان بی پرنده می میرد
جهان و چلچله هایش فدای پر زدنت !
جهان و چلچله هایش پرنده می خواهند
برای بُردن ِ بــــازی بــرنده مـــی خواهند
برای بُردن بازی ! کـــه دست غم آس است !
بِبُر به بی بی دل ! که برنده احساس است !
تو حاکمی که وجودت شبیه زندگی است
که این تلاوت ِ نص ِ صریــــح ِ زندگی است
برنده باش ، پرنده ! به نام ِ نامی ِ دل !
که غیر ِعشق ندارد جهان مان حاصل
چه آتشی ست میان مرور بوسه ی من ؟!
نبند دل به غمت بــــی حضور ِبوسه ی من
به هم نزن که در آن نیست شعله ای دیگر
و نیست آتش سرخــــی میـــــان ِخاکستر
بریـــز عطر غـــــزل را میان گیسوهات
بخند و طعم عسل را ببر به کندوهات
و آبهای جهان را چنان نوازش کن
کـه رودهاش برقصند با النگوهات
که جنگلش ببرد رشک بر طراوت عشق
بـــه بیشه زار تن تو ؛ به بچــــه آهوهات
تویی که مادر شعری ؛ بیا و شیر بده
بــــه بره های غــزل در میان بازوهات
ستاره پشت ستاره ، اسیر چشمانت
هزار مــــاه ، شکار ِ کمـــــان ابروهات
سپیده هـــا همه تکرار صبـــــح پیشانــی ت
شبانه ها همه مست از شمیم شب بوهات
و مست می شَوَمَت باز در شبی دیگر
و بوســـه می زَنَمَت باز در لبـــی دیگر
به عطر ِوحشی ِباران ، به شور باید رفت
بـــه سرزمین ستاره ، به نــــور باید رفت
به عشق ناب سلامی دوباره باید کرد
به آفتاب سلامــی دوباره باید کرد ...
نظرات شما عزیزان: